noorany

آموزش قرآن و تربیتی

ربنا اتنا فی الدنیا و ما له فی الاخره هن خلاق (سورة بقره آیه 200)


پروردگارا در دنیا رحمت و نعمت به ما عنایت فرما و هر كه از رحمت تو محروم شد در آخرت بهره ندارد

+نوشته شده در پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:,ساعت21:8توسط در پی نور | |

+نوشته شده در چهار شنبه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت16:33توسط در پی نور | |

سوزنده تر از داغ تو، داغی نَبُود

پژمرده تر از تو، گل به باغی نبود

روشنگر دل هایی و اما افسوس

بر گمشده قبر تو، چراغی نبود

 

+نوشته شده در چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:,ساعت16:26توسط در پی نور | |

دعايي از حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها جهت اصلاح امور

 

از جمله دعاهاي آن حضرت اين است:

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ يا حَيُّ يا قَيُّومُ بِرَحْمَتِكَ اَسْتَغِيثُ فَاَغِثْنِي وَ لا تَكِلْنِي اِلي نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنِ وَاَصْلِحْ لِي شَأنِي كُلَّه

+نوشته شده در یک شنبه 8 فروردين 1391برچسب:,ساعت21:27توسط در پی نور | |

فرزند عزیزم:

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،اگر هنگام غذا خوردن لبا...سهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی.... زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم ،خسته و عصبانی نشو یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم

فرزند دلبندم،دوستت دارم


+نوشته شده در یک شنبه 7 فروردين 1391برچسب:,ساعت21:6توسط در پی نور | |

+نوشته شده در یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:,ساعت18:15توسط در پی نور | |

چندین سال پیش، دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بود از خویش متنفر بود . او از همه نفرت داشت الا نامزدش . روزی دختر رو به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواجشان خواهد بود.تا اینکه سر انجام شانس به او روی آوردو شخصی حاضرشدتا یک جفت چشم به دختر اهدا کند.آنگاه بود که توانست همه چیز ،از جمله نامزدش را ببیند.پسر شادمانه از دختر پرسیدآیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟

دختر وقتی که دید پسر نابینا است ، شکه شد بنابراین در پاسخ گفت :"من نمیتوم باهات ازدواج کنم ، اخه تو نابینایی."پسردر حالی که به پهنای صورتش اشک میریخت ،سرش را پایین انداخت واز کنار تخت دور شد .بعد رو به سوی دختر کرد وگفت :بسیا خوب ، فقط ازت خواهش میکنم

" مراقب چشمان من باشی"


+نوشته شده در سه شنبه 2 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:53توسط در پی نور | |