چشمهایش

noorany

آموزش قرآن و تربیتی

چندین سال پیش، دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بود از خویش متنفر بود . او از همه نفرت داشت الا نامزدش . روزی دختر رو به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواجشان خواهد بود.تا اینکه سر انجام شانس به او روی آوردو شخصی حاضرشدتا یک جفت چشم به دختر اهدا کند.آنگاه بود که توانست همه چیز ،از جمله نامزدش را ببیند.پسر شادمانه از دختر پرسیدآیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟

دختر وقتی که دید پسر نابینا است ، شکه شد بنابراین در پاسخ گفت :"من نمیتوم باهات ازدواج کنم ، اخه تو نابینایی."پسردر حالی که به پهنای صورتش اشک میریخت ،سرش را پایین انداخت واز کنار تخت دور شد .بعد رو به سوی دختر کرد وگفت :بسیا خوب ، فقط ازت خواهش میکنم

" مراقب چشمان من باشی"




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 2 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:53توسط در پی نور | |